با این شهید مکتب الصادق بیشتر آشنا شویم

با این شهید مکتب الصادق بیشتر آشنا شویم

بینایی یک‌چشمش را از دست داده بود. برای همین عینک تیره می‌زد؛ اما جوری رفتار می‌کرد که کسی نفهمد و حساسیت ایجاد نکند. قاسم در شانزده‌سالگی با روح بزرگ و مناعت طبعی که داشت، سعی می‌کرد کسی متوجه زخم‌های عمیقش نشود.

به گزارش کندوج، زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهیدان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق علیه‌السلام) همچنان دغدغه بسیاری از دست‌اندرکاران دبیرستان، به‌ویژه دانش‌آموختگان آن بوده است. این دبیرستان که در بین دانش‌آموزانش به مکتب مشهور است، از پاییز ۱۳۶۱ دانش‌آموز جذب کرده و تا هفده سال و (هفده دوره) پس‌ازآن ادامه یافته است.

در هشت سال دفاع مقدس حدود نهصد دانش‌آموز جذب مکتب شدند و از این تعداد، یک‌صد نفر به فیض شهادت نائل‌آمده‌اند. حدود صد و پنجاه نفر نیز جانباز شده و حدود سیصد نفر دیگر در عملیات‌های مختلف زخم و جراحت برداشته‌اند؛ آماری که اگر بی‌نظیر نباشد، در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان، قطعاً کم‌نظیر است.

دریک تلاش گروهی چندساله و طی تحقیق از جمع دانش آموزان مکتب و خانواده‌های شهدا و برخی هم‌رزمان و دوستان ایشان، خاطرات این شهدای عزیز جمع‌آوری و در کتاب یاران دبیرستان تدوین‌شده است.

مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مصمم است خاطرات شهدا و جانبازان و رزمندگان این دبیرستان را در سلسله شماره‌های مختلف منتشر کند. باشد که سرگذشت این نوجوانان و جوانان برای نسل‌های آینده این سرزمین به یادگار و ماندگار بماند:

شهید قاسم سرخه‌ای، متولد: ۱۳۴۹، تاریخ شهادت: ۲۳ خرداد ۱۳۶۷-شلمچه، عملیات بیت‌المقدس ۷

روایت جواد نوری ساری

پنهان‌سازی آثار مجروحیت

مهرماه سال ۱۳۶۶ روز اولی که وارد مکتب شدیم، قاسم سرخه‌ای، بچه شاه عبدالعظیم با تیپ و قیافه‌ای عجیب از در اصلی لانه جاسوسی وارد شد.

همه دوستان دوره چهارم خشکمان زد.تیپ عجیب‌وغریب، عینک دودی و بلوز آستین‌کوتاه! گفتیم این چه تیپ و قیافه ایه؟! آن هم سال ۱۳۶۶ و در اوج جنگ که بچه حزب‌اللهی‌ها و رزمنده‌ها اغلب کتانی چینی می‌پوشیدند و شلوار خاکی و پیراهن گشاد روی شلوار.

چهره خندان قاسم و رفاقت بچه‌ها کار دستش داد. بچه‌ها با شوخی و خنده ریختند سرش. هم عینکش را خرد کردند و هم پیراهن آستین‌کوتاهش را پاره‌پاره کردند! قاسم اما پرجنبه، فقط به این شوخی‌ها می‌خندید، طوری شد که همان روز مجبور شد با لباس سبز مکتب سوار سرویس شود و برگردد خانه؛ اما به هیچ‌کدام از بچه‌ها چیزی نگفت.

چند ماه گذشت و به امتحانات ثلث اول رسیدیم. در آن ایام مسئولان مکتب هماهنگ کرده بودند؛ بچه‌ها برای آموزش شنا به استخر شهید شیرودی می‌رفتند که پیاده فقط ده دقیقه راه بود.

قاسم چند شب بود برای درس خواندن در مکتب مانده بود و وقتی می‌خواستیم به استخر برویم، پیله کردیم که تو هم حتماً باید بیایی. از قاسم امتناع و از ما اصرار. آخرسر ریختیم سرش و با اصرار و جنگ و دعوی بالاخره راضی‌اش کردیم.

وقتی در رختکن پیراهنش را در آورد، همه ناخودآگاه دورش جمع شدیم. بدنش تکه‌پاره و عجیب‌وغریب بود. پرسیدم چه شده؟!

گفت تصادف کرده و شیشه‌خرده رفته داخل بدنش! به‌اصطلاح بچه‌ها را پیچاند.

من اما باور نکردم. وقت برگشتن آن‌قدر اصرار کردم که آخر سر گفت: تابستان که بچه‌ها در اردوی نظامی بودند، به اسم اردوی مکتب و بی‌اینکه خانواده‌اش بفهمند، رفته بوده جبهه. قبل از آن‌هم در عملیات کربلای ۸ حضورداشته و چند ترکش بزرگ خورده بود.

بینایی یک‌چشمش را هم ازدست‌داده بود. برای همین عینک تیره می‌زد؛ اما جوری رفتار می‌کرد که کسی نفهمد و حساسیت ایجاد نکند. نور آفتاب چشمش را اذیت می‌کرد و باید عینک دودی می‌زد.

قاسم در شانزده‌سالگی با روح بزرگ و مناعت طبعی که داشت، سعی می‌کرد کسی متوجه زخم‌های عمیقش نشود.

روایت علیرضا همتی

استقبال از مرگ

اسفند ۱۳۶۶ و نوروز ۱۳۶۷ سال سوم بودیم که عراق شهرها را شدید موشک‌باران می‌کرد. آن‌قدر به تهران موشک زد که مسئولان مکتب تصمیم گرفتند بچه‌ها را از تهران به جیلیارد دماوند ببرند تا وقفه‌ای در درس‌ومشق بچه‌ها نیفتد.

فروردین ۱۳۶۷ به جیلیارد رفتم و در سوله و خوابگاهی مشغول درس و اقامت شدیم. قاسم سرخه‌ای طبق معمول مواظب بچه‌ها بود.

یادم می‌آید همان روز اول سرما خوردم و قاسم مرتب دور و بر من می‌چرخید. می‌گفت: بیا برویم بهداری تا بدتر نشده‌ای؛ هوای اینجا با تهران فرق دارد.

چند روز بعد اخبار اعلام کرد ارتش صدام فاو را از ما پس گرفت. آمریکا هم مستقیم آمده بود کمکشان و شرایط جبهه‌ها پیچیده شده بود و به‌شدت نیاز به نیرو وجود داشت.

بچه‌ها آماده شدند که بروند جبهه؛ اما من به قاسم گفتم، وقتی آمریکا وارد جنگ شده، رفتن ما فایده چندانی ندارد و نمی‌توانیم جلوی آمریکا را بگیریم. گفتم: من نمی‌آیم، تو هم نرو. نگاه معناداری به من کرد و این شعر را خواند:

آن‌که مردن پیش چشمش تهلکه است                                                  امر لا تلقوا بگیرد او به دست

آن که مردن پیش او شد فتح باب                                                          سارعوا آید مر او را در خطاب

به حرف‌های من توجهی نکرد و تنهایی اعزام شد. با بچه‌های مکتب هم نرفت. وقتی بچه‌ها برگشتند، از مسعود قاسمی سراغش را گرفتم. گفت قاسم دوباره برگشت جبهه.

قبل از رفتنش چند بار به من گفته بود: اگر برنگشتیم، وسایل کمدم را خالی کن. هرچه پول بود، صدقه بده. دفترم را حتماً حفظ کن.

سراغ دفترش که رفتم، جا خوردم؛ آن‌قدر که منظم و مرتب موضوعات معنوی و عرفانی و نظرات خودش را نوشته بود. در صفحات بعدی امور نظامی و تاکتیکی را نوشته بود.

چند روز بعد، خبر شهادت قاسم سرخه‌ای در عملیات بیت‌المقدس ۷ آمد. حالا خوب می‌فهمیدم چرا آن‌قدر عجله داشته. خبر را که شنیدم، نمی‌دانم چرا یک سرور ذاتی در من به وجود آمد. شاید چون قاسم واقعاً به آرزوی قلبی‌اش رسیده بود.

همیشه پیش خودم می‌گفتم چطور من و قاسم، صبح تا شب باهم بودیم، اما قاسم این‌طور در آخر جنگ خود را به شهدا رساند و من جا ماندم؟!

روایت عباس طغرایی:

شجاعت قاسم

آخرین بار که دیدمش، خرداد ۱۳۶۷ و چند روز قبل از شهادتش بود. در منطقه شیخ محمد مجروح شدم و برای مداوا در بیمارستان سرخه‌حصار (بیمارستان شهید لواسانی فعلی) بستری‌ام کردند.

چند روزی که استعلاجی داشتم، برای زیارت حضرت شاه عبدالعظیم به حرم مطهر رفتم. توی حال خودم و ناراحت از شهادت سیف‌الله سعادتی و سروش امیری بودم که یکهو قاسم سرخه‌ای را با صورت متفاوت دیدم. حال عجیبی داشت. چشمانش برق می‌زد و معلوم بود دلش آشوب است.

از حالم پرسید، گفتم در شیخ محمد مجروح شده‌ام و در مرخصی استعلاجی هستم. گفت: ان‌شاءالله هر چه زودتر خوب می‌شوی و برمی‌گردی منطقه.

گفت که راهی جبهه است و برای خداحافظی با سید الکریم آمده. این آخرین بار بود که قاسم را دیدم. پسر خنده‌رو و با حجب و حیای هم‌محله‌ای به جبهه برگشت و خودش را به عملیات بیت‌المقدس ۷ رساند.

وقتی شهید شد چند نفر از بچه‌های دوره سوم که در لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) در عملیات کربلای ۸ با او در یک گردان بودند، خاطراتی از او تعریف می‌کردند که باعث تعجب ما می‌شد.

می‌گفتند قاسم در خط شلمچه، زیر آتش شدید دشمن، دلاورانه و بسیار با شجاعت به سمت عراقی‌ها شلیک می‌کرد. درحالی‌که اکثر بچه‌ها به سنگرهای انفرادی پناه برده بودند تا از تک‌تیراندازها و خمپاره‌های بی‌شمار دشمن در امان باشند، قاسم جسورانه در عرض خاکریز می‌دوید و شلیک می‌کرد. انگار گلوله‌های عراقی را نمی‌دید و اهمیتی به آن‌ها نمی‌داد. بالاخره هم اجر اخلاص و جهادش را با شهادت گرفت.

منبع:

اشتری، علیرضا-داود عطایی کچویی، یاران دبیرستان (خاطرات شهدای مکتب امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۶۱۰، ۶۱۱، ۶۱۳، ۶۱۴، ۶۱۵، ۶۱۶

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا