خلاصه کتاب ویچر

گرالت ویچر جهش‌یافته در قاره‌ای پر از هیولاها و سیاست‌های تاریک سرنوشتش با سیری کودک پیش‌گویی‌شده و ینیفر جادوگر قدرتمند گره می‌خورد. در میان جنگ‌ها و توطئه‌ها آن‌ها برای بقا و تحقق سرنوشت مبارزه می‌کنند

خلاصه فصل اول : صدای عقل

فصل «صدای عقل» در کتاب «آخرین آرزو» از مجموعه ویچر به‌عنوان چارچوب روایی برای داستان‌های کوتاه کتاب عمل می‌کند و در قالب چند بخش پراکنده در طول کتاب ارائه می‌شود. این فصل به بررسی وضعیت روحی و فلسفی گرالت از ریویا تعاملات او با شخصیت‌های مختلف و تأملاتش درباره سرنوشت و هویت می‌پردازد. 

بخش اول: بهبودی در معبد ملیتله

گرالت پس از نبردی شدید با هیولایی به نام استریگا در معبد ملیتله در شهر الندر تحت مراقبت کشیش اعظم ننه‌که قرار دارد. در اینجا گرالت با آیولا یکی از خادمان معبد رابطه‌ای برقرار می‌کند. ننه‌که پیشنهاد می‌دهد که گرالت با آیولا وارد حالت خلسه شود تا آینده‌اش را ببیند اما گرالت این پیشنهاد را رد می‌کند.

بخش دوم: ورود شوالیه‌ها و تهدید به خروج

دو شوالیه به نام‌های فال‌ویک و تایلز به نمایندگی از دوک هروارد به معبد می‌آیند و از ننه‌که می‌خواهند که گرالت را از معبد اخراج کند. ننه‌که با قاطعیت از گرالت حمایت می‌کند و به شوالیه‌ها اجازه نمی‌دهد که او را مجبور به ترک معبد کنند. گرالت نیز با آرامش و منطق با آن‌ها برخورد می‌کند و از درگیری فیزیکی اجتناب می‌ورزد. 

بخش سوم: دیدار با دندلیون و بحث درباره آینده ویچرها

دوست قدیمی گرالت دندلیون به معبد می‌آید. آن‌ها درباره تغییرات در جهان و کاهش نیاز به ویچرها صحبت می‌کنند. گرالت نگران است که مردم دیگر به شکارچیان هیولا نیازی نداشته باشند و این موضوع باعث بحران هویتی برای او شده است. دندلیون با دیدگاه خوش‌بینانه‌اش سعی می‌کند گرالت را دلداری دهد اما نمی‌تواند عمق نگرانی‌های او را درک کند. 

بخش پایانی: خروج از معبد و مواجهه با آینده

گرالت تصمیم می‌گیرد معبد را ترک کند. در مسیر خروج دوباره با فال‌ویک و تایلز مواجه می‌شود. تایلز گرالت را به دوئل دعوت می‌کند اما گرالت با مهارت از درگیری اجتناب می‌کند و بدون آسیب‌زدن به تایلز او را شکست می‌دهد. فال‌ویک نیز از درگیری بیشتر صرف‌نظر می‌کند. در نهایت گرالت با ننه‌که خداحافظی می‌کند و به سفر خود ادامه می‌دهد.

فصل «صدای عقل» با تمرکز بر تأملات درونی گرالت روابط او با دیگران و چالش‌های هویتی‌اش زمینه‌ساز درک عمیق‌تری از شخصیت او و دنیای پیرامونش می‌شود.

خلاصه فصل دوم : ویچر

فصل «ویچر» با ورود گرالت اهل ریویا ویچری زبده و مرموز به شهری به نام بلاویکن آغاز می‌شود. او با ظاهری خاص شمشیرهایی بر پشت و چهره‌ای بی‌احساس به دنبال کاری برای گذران زندگی است. ورود او به شهر هم‌زمان می‌شود با شایعاتی درباره هیولایی که در حوالی منطقه دیده شده. مردم نسبت به گرالت بدبین هستند و او را موجودی خطرناک یا غیرانسانی می‌پندارند. با این حال ارباب قلعه مردی به نام کالدماین به او اجازه می‌دهد در شهر بماند و در مورد مشکل هیولا تحقیق کند.

در ادامه مشخص می‌شود که تهدید واقعی نه یک هیولای کلاسیک بلکه دختری جوان به نام رنینا است؛ کسی که در نتیجه آزمایش‌های جادویی و جهش‌یافتگی به موجودی با قدرت‌های مرگبار تبدیل شده است. گرالت درمی‌یابد که رنینا از یک آسیب گذشته رنج می‌برد و رفتار خشونت‌آمیزش نه از شرارت ذاتی بلکه از تحریف عاطفی و جادویی ناشی می‌شود. این موضوع گرالت را در برابر یک معضل اخلاقی قرار می‌دهد: آیا باید او را به عنوان هیولایی خطرناک از بین ببرد یا درک کند که رنینا قربانی شرایطی فراتر از اراده‌ی خود است؟

گرالت در طی گفتگوهایی با افراد مختلف شهر از جمله یک جادوگر که در گذشته با رنینا کار می‌کرده به زوایای تاریک‌تری از این ماجرا پی می‌برد. تضاد بین دیدگاه مردم درباره “هیولا” و تجربه زیسته‌ی ویچر که با موجودات گوناگون جنگیده و گاه از آن‌ها دفاع کرده یکی از محورهای اصلی این فصل است. او در می‌یابد که گاهی شر واقعی در دل انسان‌ها نهفته است نه در موجودات افسانه‌ای.

گرالت تصمیم به مقابله با رنینا می‌گیرد اما نه به قصد قتل بلکه برای مهار کردن تهدید او. در رویارویی نهایی که صحنه‌ای پرتنش و احساسی است گرالت مجبور می‌شود با دقتی مرگبار واکنش نشان دهد. نتیجه آن‌که رنینا کشته می‌شود و گرالت به‌شکل ناخوشایندی به عنوان “قصاب بلاویکن” شناخته می‌شود لقبی که حاصل سوءتفاهم مردم درباره نیت و کردار اوست.

فصل با این نکته به پایان می‌رسد که دنیای ویچر جهانی پیچیده و خاکستری است؛ جایی که تفاوت میان خیر و شر انسان و هیولا به‌سادگی قابل تشخیص نیست. گرالت با وجود مهارتش در کشتن موجودات خطرناک بیش از آنکه جنگجویی سرد باشد انسانی اندیشمند و گرفتار در منازعات اخلاقی پیچیده است. این فصل شخصیت او را عمیق‌تر معرفی می‌کند و سنگ بنای روایت‌های آینده را می‌گذارد.

خلاصه فصل سوم : ذره‌ای حقیقت

فصل «ذره‌ای حقیقت» روایتی مستقل و در عین حال پیچیده از سفر گرالت ویچر شناخته‌شده به یک ناحیه دورافتاده است؛ جایی که او به طور تصادفی با پدیده‌ای اسرارآمیز و غیرعادی مواجه می‌شود. آغاز داستان با ورود گرالت به یک ملک روستایی و رهاشده است؛ جایی که او نشانه‌هایی از درگیری و مرگ را مشاهده می‌کند و خیلی زود متوجه می‌شود که در پشت ظاهر آرام این مکان حقیقتی شوم پنهان شده است.

در ادامه گرالت با موجودی عجیب به نام نویلن روبرو می‌شود؛ مردی که چهره‌ای شبیه به جانور دارد اما رفتاری مؤدب خردمندانه و حتی طناز از خود نشان می‌دهد. نویلن که در قصری متروک زندگی می‌کند به گرالت اجازه ورود می‌دهد و از او با غذا و گفت‌وگویی صمیمانه پذیرایی می‌کند. در گفت‌وگوهای این دو نویلن داستان نفرینی را روایت می‌کند که بر او تحمیل شده است: پس از ورود به یک معبد و ارتکاب عملی ناپسند دختری روحانی او را نفرین می‌کند و او به هیبتی حیوانی گرفتار می‌شود. با این حال به‌گونه‌ای معجزه‌آسا زندگی‌اش در قصر با ثروت و رفاه همراه می‌ماند.

در این میان نویلن به زنی به نام ورنا اشاره می‌کند که مدتی است با او زندگی می‌کند و گرالت نسبت به حضور مشکوک این زن و ویژگی‌های غیرعادی‌اش دچار تردید می‌شود. گفت‌وگوی آنان در این بخش با شوخ‌طبعی و اشاره‌های ادبی و فلسفی همراه است که تضاد میان ظاهر وحشی نویلن و ذهنیت انسانی و اخلاق‌مدار او را برجسته می‌سازد. در این بخش از داستان نویسنده با الهام از قصه کلاسیک «دیو و دلبر» تم‌هایی چون زیبایی ذات درونی نفرین و نجات را بازآفرینی می‌کند.

در بخش پایانی گرالت حقیقت وحشتناک پنهان‌شده در قصر را کشف می‌کند: ورنا در واقع یک بروکسا (نوعی خون‌آشام نادر و بسیار خطرناک) است که تحت پوشش دلباختگی به نویلن در واقع از او تغذیه می‌کرده و قصد کشتن گرالت را نیز دارد. در نبردی خونین و پرتنش گرالت مجبور می‌شود ورنا را بکشد اگرچه این اقدام احساسات پیچیده‌ای در نویلن برمی‌انگیزد. پس از مرگ ورنا نفرین نویلن به‌طور غیرمنتظره‌ای شکسته می‌شود و او به ظاهر انسانی خود بازمی‌گردد.

فصل با تأملاتی از سوی گرالت به پایان می‌رسد که به ماهیت عشق حقیقت و «شر کم» اشاره دارد؛ او که همواره در پی یافتن مرز میان خیر و شر بوده در این ماجرا با واقعیتی مواجه شده است که نه کاملاً شر بوده نه به‌طور کامل خیر بلکه «ذره‌ای حقیقت» در دل هر دو پنهان بوده است.

این فصل به‌طور برجسته‌ای تقابل ظاهر و باطن انسانیت در هیبت هیولا و هیولا در قالب انسان را به تصویر می‌کشد با دیالوگ‌هایی عمیق و فضاسازی تیره و تأثیرگذار که از ویژگی‌های اصلی سبک ساپکوفسکی در مجموعه ویچر محسوب می‌شود.

خلاصه فصل چهارم : شر کمتر

فصل «شر کمتر» با ورود گرالت به شهر بلَوِکِن آغاز می‌شود؛ شهری که پس از سال‌ها سفر اکنون او را به عنوان یک ویچر خسته اما ماهر می‌پذیرد. او به جست‌وجوی خدمات درمانی برای جراحات خود نزد جادوگر محلی کِالَنتِه می‌رود و در جریان گفت‌وگو با او و دخترخوانده‌اش رِنفری درگیر کشمکشی اخلاقی و فلسفی می‌شود که بطن اصلی این فصل را شکل می‌دهد.

رِنفری دختری است با گذشته‌ای تراژیک و سرنوشتی آمیخته با خشونت. او از تبار سلطنتی بوده که در کودکی از سوی استِرگوبور جادوگری قدرتمند به‌سبب باور به خرافه‌ای که کودکان متولدشده در کسوف را حامل «نفرین خورشید سیاه» می‌دانست تحت تعقیب قرار گرفته و برای نجات جانش زندگی در تبعید و جنایت را برگزیده است. این گذشته او را به زنی بی‌رحم اما باهوش عمل‌گرا و جسور بدل کرده است.

استرگوبور که اکنون در بلَوِکِن پنهان شده از گرالت می‌خواهد تا رِنفری را به قتل برساند؛ زیرا معتقد است که او خطرناک شر مطلق و تهدیدی برای نظم عمومی است. او خود را در جایگاه مدافع خیر می‌بیند. از سوی دیگر رِنفری نیز از گرالت می‌خواهد تا استرگوبور را به قتل برساند زیرا باور دارد او موجب رنج‌ها و ویرانی‌های فراوان در زندگی‌اش بوده و ادامه حیاتش تهدیدی برای دیگران است.

گرالت در میان دو خواسته متضاد قرار می‌گیرد؛ هر دو طرف خواهان قتل دیگری‌اند هر دو خود را قربانی و دیگری را تجسم شر می‌دانند. ویچر که طبق اصولش تنها با هیولاها می‌جنگد و در امور انسان‌ها مداخله نمی‌کند ناگزیر وارد عرصه‌ای خاکستری می‌شود؛ جایی که خیر مطلق و شر مطلق وجود ندارد و تنها انتخاب میان شر کمتر ممکن است.

او می‌کوشد از درگیری جلوگیری کند و با گفت‌وگو دو طرف را از تصمیمات افراطی باز دارد؛ اما در نهایت هنگامی که رِنفری تصمیم به قتل‌عام مردم بی‌گناه در میدان اصلی شهر می‌گیرد تا استرگوبور را از مخفی‌گاهش بیرون بکشد گرالت ناچار به مداخله می‌شود.

در نبردی خشونت‌بار و برق‌آسا ویچر افراد رِنفری را از پا درمی‌آورد و سرانجام خود او را در دوئلی خونین می‌کشد. پیش از مرگ رِنفری در لحظاتی پر از تردید و اندوه ماهیت شکننده و پیچیده شر را به زبان می‌آورد؛ اینکه شاید هیچ‌کس در این میان واقعاً شر مطلق یا خیر مطلق نبوده و همه بازیچه شرایط بوده‌اند.

استرگوبور پس از ماجرا از پناهگاهش خارج می‌شود اما حاضر به بررسی جسد رِنفری یا کمک به مردم آسیب‌دیده نیست. رفتار سرد و بی‌احساس او خشم و بیزاری مردم را برمی‌انگیزد اما گرالت که از دید آنان خود قاتل میدان است طرد می‌شود. با فریاد “ویچر! از شهر برو بیرون!” از سوی مردم گرالت درمی‌یابد که علی‌رغم نیتش برای انتخاب «شر کمتر» به‌نظر بسیاری در نهایت نماد همان شر شده است.

این فصل با تأملات تلخ گرالت درباره ماهیت خیر و شر معنای عدالت و بهای تصمیمات اخلاقی به پایان می‌رسد. او درمی‌یابد که در دنیایی پیچیده و خاکستری گاهی انتخاب شر کمتر نیز بهایی سنگین دارد و همیشه به درک و پذیرش منتهی نمی‌شود.

خلاصه کتاب ویچر

خلاصه فصل پنجم : مسئله‌ای از قیمت

در این فصل ماجرای گرالت در دربار شاهی به نام فول‌تست روایت می‌شود جایی که ویچر به مهمانی‌ای سلطنتی دعوت شده و در فضایی آکنده از توطئه‌های سیاسی و رقابت‌های اشرافی وارد می‌شود. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که گرالت در قلعه‌ای اشرافی و در مهمانی‌ای با حضور نخبگان اشراف و جادوگران حاضر می‌شود. فضای اولیه‌ مجلس رسمی پر از رمز و راز و تعارفات پنهانی است. اما به زودی آشکار می‌شود که گرالت تنها یک مهمان نیست؛ بلکه دعوتش با هدفی خاص و پشت پرده صورت گرفته است.

شاهی که گرالت به خدمتش آمده در تلاش است تا آینده دخترش پرینسسا پاوتا را با هدف تضمین اتحاد سیاسی به ازدواجی استراتژیک وا‌دارد. با نزدیک شدن به لحظه تصمیم‌گیری در مهمانی فردی مرموز به نام ارنوال به دربار وارد می‌شود و ادعا می‌کند طبق سوگندی قدیمی حق دارد که پرینسسا را به همسری بگیرد. این ادعا به “قانون شگفت‌انگیز” (Law of Surprise) مربوط می‌شود؛ قانونی سنتی در دنیای ویچر که در آن فردی جان دیگری را نجات می‌دهد و در عوض چیزی را طلب می‌کند که فرد نجات‌یافته نمی‌دانسته در آینده صاحب آن خواهد شد—در این مورد فرزندی که هنوز متولد نشده بود.

شاه که از این قانون اطلاع دارد اما اکنون با نتایج آن روبه‌رو شده در برابر ادعای ارنوال مقاومت می‌کند و تصمیم به رد او می‌گیرد. فضای مهمانی به تنش کشیده می‌شود مهمانان سردرگم و مضطرب می‌شوند و گرگ‌ومیش بین منافع سیاسی احساسات پدرانه و سنت‌های کهن بالا می‌گیرد. در همین حین پاوتا نیز که از ادعای ارنوال آگاه شده واکنشی متفاوت و پیچیده نشان می‌دهد حاکی از درگیری درونی میان میل شخصی و پذیرش سرنوشت محتوم.

گرالت که همواره در مرز اخلاق وظیفه و بی‌طرفی گام برمی‌دارد در مرکز این جدال قرار می‌گیرد. او از سوی شاه مأمور می‌شود تا از وقوع هرگونه خشونتی جلوگیری کند اما در عین حال نمی‌تواند نسبت به عدالت این ادعا بی‌تفاوت بماند. با بالا گرفتن تنش‌ها ارنوال حقیقت ماجرای سوگند را به‌روشنی بیان می‌کند و زمانی که گرالت نیز بر درستی ادعایش صحه می‌گذارد پادشاه به ناچار با ازدواج دخترش موافقت می‌کند گرچه تلخی و اکراه در تصمیمش هویداست.

در لحظه‌ای حساس که قدرت جادویی پاوتا بیدار می‌شود و آشوبی جادویی در تالار ایجاد می‌کند گرالت با خونسردی و دقت اوضاع را کنترل می‌کند و از بروز فاجعه‌ای گسترده جلوگیری می‌نماید. این واقعه باعث می‌شود شاه و اطرافیان به قدرت حکمت و تعادل‌گرایی ویچر پی ببرند.

در پایان ماجرا گرالت که وفادار به اصل «بی‌طرفی» و عدالت در دنیای پرفریب و پرتعصب است در ازای پاداشی مجدداً از “قانون شگفت‌انگیز” استفاده می‌کند—اما نه برای منافع شخصی بلکه برای حفظ توازن. او بدون آن‌که افشا کند چه چیزی را طلب می‌کند سرنوشت را به خود می‌سپارد. این کنش پایه‌گذار پیوندی ناخواسته اما اجتناب‌ناپذیر بین گرالت و فرزندی می‌شود که بعدها در دنیای ویچر نقشی تعیین‌کننده خواهد داشت.

این فصل با نمایش تعارض سنت و منطق اخلاق و قدرت و سرنوشت و اختیار به یکی از پیچیده‌ترین مفاهیم دنیای ویچر می‌پردازد و گرالت را به‌عنوان شخصیتی پیچیده عمیق و در عین حال وفادار به اصول خویش ترسیم می‌نماید.

خلاصه فصل شیشم : لبهٔ جهان

فصل «لبهٔ جهان» در قالبی روایی و داستان‌محور ماجرای تازه‌ای از گِرالت ویچر مشهور را روایت می‌کند. داستان در منطقه‌ای به ظاهر دورافتاده و مرموز آغاز می‌شود؛ جایی در حاشیه مرزهای دنیای متمدن که به “لبهٔ جهان” شهرت دارد. این مکان در میان مردمان محلی مرز میان دنیای انسان‌ها و سرزمین موجودات جادویی و الف‌ها تلقی می‌شود.

در ابتدای داستان گرالت به همراه بارد شوخ‌طبع و زبان‌دراز جسکیر وارد این ناحیه می‌شود. آن‌ها به شهری کوچک در حاشیه جنگلی می‌رسند که از حضور یک موجود ناشناخته پری‌وار و موذی به‌نام «دیوان» رنج می‌برد. این موجود با پرتاب سنگ به مردم برهم زدن بازارها و ایجاد هرج‌ومرج نظم منطقه را مختل کرده است. بزرگان محلی با تصور اینکه این موجود ممکن است خطری جدی باشد از گرالت می‌خواهند تا آن را نابود کند. با این حال ویچر به‌سرعت متوجه می‌شود که ماهیت این موجود با هیولاهای معمولی متفاوت است و گرچه عجیب و پریشانگر است اما ذاتاً خبیث یا خطرناک نیست.

با پیشروی داستان گرالت و جسکیر در دام گروهی از الف‌های جنگجو می‌افتند که به رهبری الفی به‌نام تورویل زندگی مخفی و چریکی در کوه‌ها دارند. این الف‌ها بازماندگان قومی هستند که زمانی بر جهان سلطه داشتند اما با پیشروی انسان‌ها از سرزمین‌هایشان رانده شده‌اند و اکنون در تبعید و انزوا زندگی می‌کنند. آن‌ها گرالت و جسکیر را اسیر کرده و تهدید می‌کنند که آن‌ها را خواهند کشت چراکه حضور انسان‌ها را مزاحم و تهدیدی برای بقای خود می‌دانند.

در این بخش از فصل نویسنده با مهارت خاصی به شرح تقابل فرهنگی و تاریخی میان الف‌ها و انسان‌ها می‌پردازد. الف‌ها از بی‌رحمی انسان‌ها تخریب طبیعت و سلطه‌طلبی‌شان می‌نالند. گفت‌وگوهای میان گرالت و تورویل جنبه‌ای فلسفی و سیاسی به داستان می‌بخشند. در این مکالمات مفاهیمی چون مرز میان خیر و شر حق زیستن هم‌زیستی مسالمت‌آمیز و سرنوشت نژادهای مختلف مورد بحث قرار می‌گیرد.

با گذشت زمان الف‌ها تصمیم می‌گیرند که گرالت و جسکیر را آزاد کنند نه از روی مهر بلکه به این دلیل که می‌دانند کشتن آن‌ها هیچ تغییری در روند بی‌عدالتی‌ها ایجاد نخواهد کرد و تنها بر چرخه خشونت خواهد افزود. این تصمیم با تلخی و نوعی حس شکست همراه است؛ الف‌ها مجبور شده‌اند به واقعیت دنیای انسانی تن دهند و به تدریج در حال ناپدید شدن‌اند.

در پایان فصل گرالت و جسکیر بار دیگر وارد جهان انسان‌ها می‌شوند. جسکیر با روحیه‌ای شوخ و طناز تلاش می‌کند فضای سنگین تجربه‌شان را تعدیل کند اما گرالت در سکوت متأثر از سرگذشت الف‌ها و بحران‌های اخلاقی پیش‌آمده اندوهگین و در اندیشه فرو می‌رود. فصل با تصویری تلخ از سرنوشت نژادهای قدیمی و زوال تدریجی جادویی‌ترین عناصر جهان پایان می‌یابد.

این فصل نه‌تنها روایتی مستقل و جذاب دارد بلکه به شکلی ژرف به مسائل هویتی تاریخی و اخلاقی می‌پردازد و بخشی از جهان‌بینی عمیق نویسنده را آشکار می‌سازد.

خلاصه فصل هفتم : آخرین آرزو

فصل «آخرین آرزو» یکی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین فصل‌های کتاب ویچر اثر آندری ساپکوفسکی است که نه‌تنها داستانی مستقل را روایت می‌کند بلکه پیوند بنیادینی با منشأ رابطه میان دو شخصیت کلیدی مجموعه یعنی گرالت و ینیفر برقرار می‌سازد. روایت این فصل با لحن داستانی همراه با دیالوگ‌های پراحساس و گره‌های دراماتیک پیرامون یک ماجراجویی خطرناک و پیامدهای جادویی و احساسی آن شکل می‌گیرد.

در آغاز داستان گرالت به همراه دوست صمیمی‌اش بارد و شاعر معروف جسکیر (Jaskier) در سفری به شهری ناشناس وارد می‌شوند. جسکیر به‌دنبال ماجراجویی شاعرانه تصمیم می‌گیرد شی‌ای باستانی را از یک کوزه جادویی آزاد کند. آن شی در واقع یک جِن (جنّی باستانی و قدرتمند) است که پس از آزادسازی به شدت خشمگین شده و به جسکیر حمله می‌کند. او دچار زخم‌هایی مرگبار می‌شود که از درمان‌های معمولی فراترند. گرالت که به نیروی ماورایی جن آگاه است در جست‌وجوی نجات دوستش راهی خانهٔ یک جادوگر قدرتمند می‌شود: ینیفر از ونگربرگ.

ینیفر زنی زیبا مرموز و بسیار نیرومند است که در همان برخورد نخست با گرالت نوعی تنش و کشش میان آن دو احساس می‌شود. او می‌پذیرد که جسکیر را شفا دهد اما نه تنها از روی خیرخواهی بلکه به امید آن‌که جن را تسخیر کند تا از آرزوی بی‌نهایت آن بهره‌برداری کند. برخلاف هشدارهای گرالت ینیفر طی مراسمی سعی می‌کند جن را به بند بکشد اما نیروی مخرب و بی‌ثبات جن اوضاع را از کنترل خارج می‌کند. قدرت مهیب جن به‌گونه‌ای است که ساختارهای فیزیکی شهر فرو می‌ریزد و جان افراد حاضر در خطر قرار می‌گیرد.

در این نقطه بحرانی گرالت درمی‌یابد که بر خلاف تصور اولیه او کسی بوده که سه آرزوی جادویی را بر زبان رانده و بدین ترتیب صاحب قانونی جن است. در واپسین لحظات برای نجات ینیفر از نابودی آرزویی مبهم و مرموز را بیان می‌کند؛ آرزویی که ماهیت آن تا پایان مشخص نمی‌شود اما پیامد آن ناپدید شدن جن و پایان بحران است.

پس از این ماجرا گرالت و ینیفر در کنار هم به هوش می‌آیند. در حالی که ساختمان‌ها و خیابان‌های شهر ویران شده‌اند میان آن دو پیوندی تازه پنهانی و عاطفی شکل گرفته است. این ارتباط اگرچه به وضوح بیان نمی‌شود اما بنیاد رابطه‌ای پیچیده و ادامه‌دار در کل مجموعه را بنا می‌نهد. گفت‌وگوهای پایانی فصل میان آن دو سرشار از طعنه کنایه و حس نهفته‌ای از وابستگی متقابل است.

فصل با صحنه‌ای آرام اما پرمعنا پایان می‌یابد جایی که گرالت و ینیفر خسته اما زنده از دل ویرانی بیرون می‌آیند. نام «آخرین آرزو» نه تنها به آرزوی نهایی گرالت اشاره دارد بلکه به شکلی نمادین آغاز آرزویی مشترک و ناپیدا در دل دو شخصیت اصلی را رقم می‌زند؛ آرزویی که مسیر داستان‌های آینده را شکل خواهد داد

درباره نویسنده :آندژی ساپکوفسکی

آندژی ساپکوفسکی نویسنده لهستانی متولد ۲۱ ژوئن ۱۹۴۸ در شهر لودز با خلق مجموعه فانتزی «ویچر» به شهرت جهانی رسید. او پیش از نویسندگی اقتصاد خوانده و به‌عنوان نماینده فروش در تجارت خارجی فعالیت می‌کرد. نخستین داستان کوتاه او با عنوان «ویچر» در سال ۱۹۸۶ در مجله Fantastyka منتشر شد و آغازگر دنیای گسترده ویچر بود.

ساپکوفسکی با ترکیب اسطوره‌های اسلاوی واقع‌گرایی اجتماعی و طنز تلخ سبکی منحصربه‌فرد در ادبیات فانتزی خلق کرد. آثار او به بیش از ۳۷ زبان ترجمه شده و الهام‌بخش بازی‌های ویدیویی سریال‌های تلویزیونی و کمیک‌بوک‌ها بوده است. او جوایز معتبری مانند جایزه جهانی فانتزی برای یک عمر دستاورد (۲۰۱۶) و پنج بار جایزه ژایدل را دریافت کرده است.

کتاب های مرتبط با ویچر

  • بازی تاج‌وتخت: نوشتهٔ جورج آر. آر. مارتین منتشر شده در سال ۱۹۹۶. این کتاب آغازگر مجموعهٔ «نغمه یخ و آتش» است و دنیایی پر از توطئه‌های سیاسی نبردهای حماسی و شخصیت‌های پیچیده را به تصویر می‌کشد
  • نام باد:نوشتهٔ پاتریک راتفوس منتشر شده در سال ۲۰۰۷. داستان زندگی کوُوث جادوگر و موسیقیدانی نابغه که در دنیایی پر از رمز و راز و جادو روایت می‌شود
  • شاگرد آدم‌کش:نوشتهٔ رابین هاب منتشر شده در سال ۱۹۹۵. داستان فیتز پسر نامشروع شاهزاده که به عنوان یک قاتل آموزش می‌بیند و درگیر توطئه‌های درباری می‌شود.
  • خشم اژدهایان:نوشتهٔ ایوان وینتر منتشر شده در سال ۲۰۱۷. داستان تائو جنگجویی که در جامعه‌ای جنگ‌زده به دنبال انتقام و قدرت است در دنیایی با اژدهایان و جادو
  • شوالیه سرخ:نوشتهٔ مایلز کامرون منتشر شده در سال ۲۰۱۲. داستان شوالیه‌ای مزدور که با هیولاها و نیروهای جادویی در دنیایی تاریک و خطرناک می‌جنگد
  • برج احمق‌ها:نوشتهٔ آندری ساپکوفسکی منتشر شده در سال ۲۰۰۲. آغازگر سه‌گانهٔ «حسیتی» ترکیبی از تاریخ و فانتزی در دوران جنگ‌های مذهبی قرن ۱۵ میلادی
  • ارباب باغ یخی:نوشتهٔ یارک دوکاج منتشر شده در سال ۲۰۰۵. داستان وکوه یک مأمور فضایی که وارد سیاره‌ای فانتزی می‌شود و درگیر جنگ‌های جادویی و دگرگونی‌های ذهنی می‌گردد
  • مرد شن‌زده:نوشتهٔ نیل گیمن آغاز انتشار از ۱۹۸۹. رمان گرافیکی افسانه‌ای دربارهٔ مورفئوس ارباب رویاها که مرز میان اسطوره افسانه و واقعیت را از میان برمی‌دارد
  • قانون اول:نوشتهٔ جو ابرکرامبی منتشر شده در سال ۲۰۰۶. آغازگر سه‌گانه‌ای پر از خشونت جادو سیاست و شخصیت‌هایی ضدقهرمان در دنیایی بی‌رحم و تاریک
  • سایه‌های باد:نوشتهٔ کارلوس روئیز زافون منتشر شده در سال ۲۰۰1. اگرچه فانتزی کلاسیک نیست اما فضایی رازآلود تاریک و ادبی دارد که هواداران ویچر نیز از آن لذت خواهند برد.

دکمه بازگشت به بالا