اثر انگشت – کندوج

اثر انگشت - ایسنا

انتخابات در ایران، مظهر اراده ملی و مردم‌سالاری دینی بوده و از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار است. در هر برهه از تاریخ انقلاب شکوهمند اسلامی و عمر پربرکت این شجره طیبه، با نزدیک‌ شدن به روزهای انتخابات، تب و تاب بحث‌های سیاسی بر سر موضوعاتی چون شرکت در انتخابات، سوابق نامزدها، شعارها و برنامه‌های‌شان و سرانجام انتخاب اصلح، در بین اقشار مختلف جامعه بالا می‌گیرد و گرمای آن‌ به اوج خودش می‌رسد.

به گزارش کندوج، به نقل از شهروند، به همین مناسبت انتشارات «حماسه یاران» کتابی با نام «اثر انگشت» منتشر کرده است. در این کتاب خاطرات و وصایای شهدا به همراه برگزیده‌ای از بیانات حضرت امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری، آورده شده است. در این گزارش نیز ما بخش‌هایی از این کتاب را به همراه منابعی که نقل شده آورده‌ایم؛ خاطراتی که کمتر شنیده و روایت شده است.
 
 شاه‌دوست‌ها کتکش می‌زدند!
شهید حجت‌الاسلام منصور بامداد به روایت فرزندش
یکی دو ساعت توی مینی‌بوس می‌نشست تا می‌رسید به روستای مادری‌اش کوشک مولا. از آنجا دوچرخه‌اش را برمی‌داشت و به تک‌تک روستاها سر می‌زد. روستایی‌ها را جمع می‌کرد و از ملاک‌های امام برای انتخاب رئیس‌جمهوری می‌گفت. بعضی روستاها صعب‌العبور بودند و پشت کوه‌های بلند. سال به دوازده ماه کسی آنجا رفت‌وآمد نداشت. یک مسافتی را رکاب می‌زد، ولی از یک جایی با دوچرخه هم نمی‌شد رفت. دوچرخه را روی کولش می‌گذاشت و می‌زد به دل کوه و کمر. مردم بعضی روستاها هنوز نه امام را می‌شناختند، نه انقلاب را. تک‌وتوک شاه‌دوست بودند. گاهی از همان‌ها کتک می‌خورد، حتی یک‌بار دوچرخه‌اش را هم شکستند. هفته بعد روز از نو بود و روزی از نو. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. دوچرخه‌اش را برمی‌داشت و می‌رفت.
 
به لیست‌ فلان حزب و گروه، اعتنا نداشت
دانشمند شهید دکتر محسن فخری‌زاده به روایت همسرش
شور انتخابات که در کشور بالا می‌رفت، کار محسن هم در می‌آمد. نفربه‌نفر راجع به نامزدها تحقیق می‌کرد؛ مخصوصا اگر انتخابات مجلس و شوراها بود که باید به چندین نفر رأی می‌دادیم. هیچ‌وقت ندیدم به لیست‌هایی که فلان حزب و گروه می‌دهند، اعتنا کند. به این هم کار نداشت که نامزد مدنظرش اصلاح‌طلب است یا اصولگرا یا مستقل آمده. مبانی فکری نامزدها و موضع‌گیری‌های‌شان را درنظر می‌گرفت و بعد از کلی تحقیق و بررسی به لیست دلخواه خودش می‌رسید. روز انتخابات همان لیستی را که از قبل یادداشت کرده بود، می‌نوشت توی برگه رأی.
 
رأی‌گیری، زیر نور چراغ‌قوه
شهید احمد جعفرنژاد به روایت فارس نیوز
تا اذان ظهر منتظر ماندیم، اما خبری نشد. رفتم سراغ سروان سرمدی، مسئول دسته. گفتم: «پس تکلیف انتخابات چی می‌شه؟» گفت: «قرار شده بعدازظهر صندوق بیارن.» عصر هم خبری نشد. گفتیم: «اگه نمی‌آرید اجازه بدید ما بریم شهر.» گفتند: «هیچ‌کس اجازه نداره از مقر بره بیرون.» ساعت ١٠ شب امیدمان را از همه ‌جا کندیم. پشه‌بندها را زدیم تا بخوابیم. آن شب نگهبانی داشتم. دراز کشیده بودم تا به موقع بروم سر پست که صدا زدند: «هر کی می‌خواد رأی بده بیاد.» داشتم از خوشحالی بال درمی‌آوردم. یکی‌یکی بچه‌ها را بیدار کردم و رفتیم توی چادر رأی‌گیری. چادر خیلی تاریک بود. تنها وسیله روشنایی چراغ قوه بود. نوشتم: «برادر محمدعلی رجایی.»
 
رأی‌گیری سر کوه!
شهید یوسف براهنی به روایت حمیدرضا بی‌تقصیر
سنندج بودیم؛ سد قشلاق. محل ماموریت‌مان درگیری شدید بود؛ گروهک‌های ضدانقلاب، بچه‌های سپاه را ذله کرده بودند. من و آقایوسف، مسئول صندوق رأی‌گیری بودیم. رزمنده‌ها یکی‌یکی می‌آمدند رأی‌شان را می‌انداختند داخل صندوق و می‌رفتند پی کارشان. دم غروب، آقایوسف گیرمان انداخت. گفت: «برید سر کوه، یکی از بچه‌ها اونجاست، رأی اون رو هم بگیرید.» از سینه‌کش کوه بالا رفتیم و رأی‌اش را گرفتیم. هنوز نفس‌مان درنیامده، گفت: «نگهبان سد هم مونده باید رأی اون رو هم بگیرید.» بهانه آوردیم که دیگر شب شده و احتمال درگیری بالاست. کوتاه نیامد. گفت: «خیلی حیف می‌شه، حتی یه رأی هم مهمه.» رفتیم. نگهبان توی تاریکی شناسنامه به‌دست منتظر ایستاده بود. تا دیدمان، خنده دوید توی صورتش. آخرین رأی صندوق هم قسمت نگهبان شد.
 
اگر نیایی، صندوق رأی را می‌آورم خانه!
جانباز شهید مصطفی طالبی به روایت همسرش
تازه فارغ شده بودم. حال و روزم جوری بود که نمی‌توانستم از رختخواب بلند شوم. یکی دو روز بعد، انتخابات بود. مصطفی اصرار می‌کرد باید رأی بدهی. هر چه فکر کردم، دیدم نمی‌توانم بروم پای صندوق. روز رأی‌گیری گفت: «امروز هر طور شده باید رأی بدی. حتی اگر نتونی بیای، صندوق رو می‌آرم خونه!» رفت و خیال کردم حرفش تنها شوخی بوده. چند ساعت بعد با چند نفر و یک صندوق سیار برگشت. همانجا توی رختخواب برگه رأی را نوشتم و انداختم داخل صندوق. یک نگاه به من و یک نگاه به انگشت جوهری‌ام کرد، یک نگاه به نوزادی که کنارم خوابیده بود. لبخند زد.
 
چقدر بهت دادن؟
شهید آرمان علی‌وردی به روایت کتاب «آرمان عزیز»
چند گروه شده بودیم و هر روز یک گروه آتش به اختیار می‌رفتیم بازار تهران برای تبلیغ. آرمان برخلاف بقیه طلبه‌ها هر روز می‌آمد. انگار که کار و زندگی‌اش را تعطیل کرده باشد برای انتخابات. آن روز جمعیت زیادی دور آرمان جمع شده بودند. هم خوب حرف می‌زد، هم تحلیل داشت. به همین راحتی هم عصبانی نمی‌شد. وسط بحث، جوانی از کوره در رفت. شروع کرد به بدوبیراه گفتن: «شما همه‌تون جیره‌خورید! جمع کنید این بساط رو. چقدر بهتون دادن؟» آرمان با لبخند دست جوان را گرفت و کنار کشید. یک لیوان چای برایش ریخت و گفت: «این طوری که شما میگی نیست. این چایی رو هم با پول خودمون گرفتیم. اگه دادوبیداد نمی‌کنی بیا با هم حرف بزنیم.» رفتند و نشستند روی سکویی که همان نزدیکی بود. چیزی نگذشت که صدای خنده‌شان بلند شد. آن جوان صورت آرمان را بوسید. عذرخواهی کرد و رفت.
 
بانی نخستین رأی
شهید مدافع سلامت مصطفی علی‌دادی به روایت مادرش
رفته بود با صاحب مغازه صحبت کرده بود، ساندویچ‌فروشی را کرده بود پاتوق. اول جوان‌ها را یک ساندویچ میهمان می‌کرد، بعد هم می‌نشست با آنها گپ می‌زد. صندلی را می‌کشید جلو. خیلی خودمانی سر بحث را باز می‌کرد. بنده خدا تا به‌خودش می‌آمد می‌دید وسط فعالیت‌های تبلیغاتی کاندیدای انقلابی ایستاده. ظاهر هر کدام‌شان را نگاه می‌کردی، هاج و واج می‌ماندی. باورت نمی‌شد همین‌ها که تا چند وقت پیش مدام بدوبیراه می‌گفتند و نق می‌زدند، آمده‌اند پای کار انتخابات. روز رأی‌گیری، نخستین مُهر شرکت در انتخابات جمهوری اسلامی هم می‌خورد توی شناسنامه‌شان.
 
تبلیغات از جیب خودم…
شهید حسن محمودنژاد به روایت برادرش
بچه حزب‌اللهی‌ها توی خیابان چهارمردان ستاد زده بودند. حسن رفته بود به آنها سر بزند. دیده بود شور و حال ندارند. گفته بود: «چرا بیکار نشستید؟» جواب دادند: «نه پول داریم، نه بودجه برای اینکه توی انتخابات تبلیغات کنیم.» حسن همان روز هزار و دویست تومان حقوق گرفته بود؛ سیصدتومانش را همان‌جا به بچه‌ حزب‌اللهی‌ها داد. گفته بود «توی انتخابات آبروی انقلاب اسلامی در میونه. همه باید کمک کنیم تا پرشور برگزار بشه. بیایید این هم سهم من.»
 
سیاستمدار ١٤ساله!

شهید مدافع سلامت مصطفی علی‌دادی به روایت خانواده‌اش
یک دیگ بزرگ شربت با تکه‌های یخ درست می‌کرد، برمی‌داشت می‌برد سرکوچه. هر کسی رد می‌شد یک لیوان شربت تگری می‌داد دستش. یک یادداشت هم کنارش می‌گذاشت. می‌گفت: «بخور نوش جونت. این هم بخون!» طرف تشکر که می‌کرد، تازه به حرف می‌آمد که چرا باید رأی داد؟ نتیجه آرای گذشته چه شد؟ باورش سخت بود که یک پسر بچه ١٤ساله اینطور از سیاست حرف بزند. یک تنه جواب همه منتقدان را می‌داد و قانع‌شان می‌کرد. می‌خواست حالا که نمی‌تواند خودش رأی بدهد، بقیه از شرکت در این امر مهم غافل نشوند.
 
 حتی یک رأی هم مهم است
شهید مدافع وطن حسین ولایتی‌فر به روایت مادرش
مادربزرگ مریض و نحیف بود. حسین صدایش می‌زد مامان مهدی. روز انتخابات رفت خانه‌اش و گفت: «می‌آی ببرمت رأی بدی؟» مامان مهدی با اینکه سختش بود، «نه» نیاورد. از بس حسین را دوست داشت. حسین مادربزرگ را سوار موتور کرد و با چفیه او را محکم به‌خودش بست. حوزه انتخابیه چند تا پله می‌خورد. حسین خواست مادربزرگ را کول بگیرد ولی او نگذاشت. وقتی دید اصرار بی‌فایده است، دست مامان مهدی را گرفت، آرام‌آرام از پله‌ها بالا آورد و رساند پای صندوق. همین که مادربزرگ برگه رأی را توی صندوق انداخت، لبخند رضایت نشست روی لب‌های حسین. حسین می‌گفت: «خدا رو شکر رأی دادی مامان مهدی. یک رأی هم مهمه.»

خیانت کردی!
درباره جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
حرف از انتخابات شد. گفت: «آقا مجتبی به کی رأی دادی؟» گفتم: «به آقای بنی‌صدر!» آهی کشید و گفت: «خیانت کردی.» گفتم: «چرا؟» گفت: «بنی‌صدر از جو حاکم بر مملکت که بحث دین و معاده سوءاستفاده کرد و اومد مناظره، اون وقت شما فکر کردید آدم مسلمونیه و از اهداف دین خوب دفاع می‌کنه، اما کسی که این همه سال توی فرانسه درس خونده، نمی‌تونه رئیس‌جمهوری این مملکت باشه. توی صحبت‌هاش دقیق شدم. دیدم یک جا این حرف رو زده، جای دیگه حرف دیگه‌ای زده. چون با امام مخالفه، من هم باهاش مخالفم. این آدمی نیست که بتونه کشتی انقلاب رو جلو ببره و به مشکل برمی‌خوره. شما خیلی با بنی‌صدر درگیر نبودید. نمی‌دونید این چه جانوریه.» بیست‌وهفت°هشت سال بیشتر نداشت؛ اما اندازه یک سیاستمدار کهنه‌کار می‌فهمید.

رأی‌ها باارزشند…
شهید منصور جلالی به روایت علی اصغر بازوی
هر جا حرف از تکلیف وسط بود، منصور هم بود. نمونه‌اش انتخابات نخستین دوره ریاست‌جمهوری. کسی پیدا نمی‌شد صندوق رأی را ببرد تا روستا. یک روستای دورافتاده، پشت یک کوه پر از برف. آمد و گفت: «صندوق رو بدید من می‌برم. رأی اون‌ها هم قدر خودش ارزش داره.» پشت سرش برادرم هم راه افتاد. دوتایی صندوق را برداشتند و رفتند. خدا می‌داند چطور از آن مسیر صعب‌العبور خودشان را رسانده بودند به روستا. وقت برگشت هم توی برف و بوران گیر افتاده بودند، اما هر طور بود صندوق را سالم آوردند شاهرود.
 
رأی، راه محافظت از انقلاب…
شهید مدافع حرم، حسن قاسمی دانا
از جیب خودش بروشور درست می‌کرد و می‌برد روستا بین مردم تبلیغ می‌کرد. آخر شب هم خسته و کوفته می‌آمد خانه. مدام با دوست و آشنا حرف می‌زد و تشویق‌شان می‌کرد در انتخابات شرکت کنند. می‌گفت: «فلانی گفته دیگه رأی نمی‌دم. من هم برگشتم بهش گفتم اگه تو رأی ندی من رأی ندم، پس کی رأی بده؟ اصلا می‌دونی این یک رأی ما چقدر برای انقلاب اثرگذاره. ما یکی‌یکی کنار هم شدیم و انقلاب کردیم، حالا هم باید با شرکت توی انتخابات از انقلاب‌مون محافظت کنیم.»
 
روزی که بنی‌صدر دوم شد!
شهید حجت‌الاسلام محمد شیخ شعاعی به روایت همسرش
رقابت بین بنی‌صدر و حبیبی بود. محمد خیلی از کتاب‌های بنی‌صدر را خوانده بود. می‌گفت: «حرف آخرش اینه که دین باید از سیاست جدا بشه. این آدم به درد ریاست‌جمهوری نمی‌خوره.» عکس‌های حبیبی را زده بود به ماشینش و با بلندگو توی محله تبلیغ می‌کرد. انتخابات تمام شد. درست است که بنی‌صدر، رئیس‌جمهوری شد اما تلاش‌های محمد توی پایگاه اختیارآباد جواب داد؛ حبیبی اول، بنی‌صدر دوم.

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا